ملا نصر الدین کوزه ایی داشت که برای حساب کردن روز های ماه رمضان درون آن هر روز سنگ کوچکی می انداخت
دختر کوچک ملا نصر الدین هم از پدرش یاد گرفته بود و چند باری مشتی از سنگ ریزه ها داخل اون ریخته بود
یه روز چند تا از آشنایان اومدن پیش ملا نصر الدین و از ملا خواستن ببینه امروز روز چندمه ماه رمضانه؟
ملا نصرالدین کوزه رو خالی کرد دید نود تا سنگ ریزه داخلشه
*hazyon* *hazyon*
با خودش گفت مگه میشه یه ماه نود روز باشه و اگه بگم نودمین روزه منو مسخره میکنن
*fekr* *fekr*
بخاطر همین اونها رو تقسیم بر دو کرد و به اون افراد گفت امروز چهل و پنجمه ماه رمضونه
همه تعجب کردند و گفتن ملا چطور ممکنه که یک ماه که سی روز است و تازه پانزه روز از آن گذشته امروز چهل و پنجمین روزش باشه ؟
ملا عصبانی شد و گفت
حیفه من که تازه تعداده روز ها رو براتون نصف کردم
*fosh* *fosh*
شبی ملا نصر الدین از خواب بیدار میشه و میبینه یه آدم هیکلی تو حیاط ایستاده
سریع زنشو بیدار کرد گفت زن بپر برو تیر کمون رو بیار
تیر کمان رو دستش میگیره و تیر رو به کمون میشونه و از خوش شانسی تیر به دزد میخوره
ملا نصر الدین به زنش میگه دزد از پا در اومد بیا بریم بخوابیم تا صبح به بفهمیم کی بوده
صبح که مُلا نصر الدین بیدار میشه میبینه تیر رو به قبای خودش زده که دیروز اون رو می شسته
همون جا اشک تو چشمای ملا جمع میشه و سجده شکر بجا میاره *shokr*
*tafakor* و زنش ازش میپرسه چی شد ؟ *tafakor*
*gerye* مُلا میگه شانس اوردم دیشت قبا رو نپوشده بودم *gerye*
*gerye* وگرنه الان باید خرما برام پخش میکردی *gerye*
الاغ لجباز و ملا نصر الدین
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
روزی ملا نصرالدین الاغش را برای فروش به بازار برد
دلال مشتریان رو جمع کرد و الاغ رو برای فروش معرفی کرد
هر کدام از مشتری ها شروع به بررسی الاغ کردند
یکی دمه الاغ رو معاینه میکرد یکی دندون هاش رو
:khak: که ناگهان الاغ خر شد :khak:
و شروع به جفتک و لغت انداختن و گاز گرفتن مشتری ها کرد و همه فرار کردند
*gorz* *gorz*
دلال پیش ملا نصر الدین اومد و گفت
این الاغه خرت رو هیشکی نمیخره
*bi asab* *bi asab*
ملا نصر الدین هم گفت منم برای فروش نیوورده بودمش ؛ اورده بودم مردم ببینن که عجب الاغ خری دارم و از دستش چی میکشم
*vakh_vakh* *vakh_vakh*